نازننینم امروز اولین روز بی تو بودن است...هر روز ساعتم را با ضربان قلب تو تنظیم میکردم... ساعت را چه ارزش وقتی هر دم بدون تو باشد و دیگر بوی تو در هر دمم مرا سرشار نکند..این ثانیه های آشفته را چه ارزش وقتی هر لحظه بی توبودن را روی سرم آوار میکند.... نه من نمیخواهم خود کشی کنم...خود کشی؟ همه چیز را تمام کنم؟ نه ... نمیخواهم همه چیز تمام شود وقتی حتی یاد تو زینت بخش تمام لحظه هایم هست.....بهترینم امروز را بی تو خواهم بود و فردا و روزهای دیگر اما ... اما شمعدونی های لب طاقچه عادت خواهند کرد که لب پنجره با اشک های من سیراب شوند؟....هر روز کارم این است..ساعت ها به راهی که تو رفتی زل بزنم...اگر چشمم به در بماند اگر نفسم به ثانیه بیافتد به از اینکه ثانیه ی به نفس افتاده بی فکر تو ثانیه هایم بگذرد....نگاهی به روزهای تقویم با تو بون میکنم ....میبینم از روز اول شمعدونی که تو به من دادی چقد فرق کرده ..انگار...انگار روح من در تک تک ذراتش نفوذ کرده چون با نگاه به آن انگار تو و من بودن را در خیالات آشفته ام بیدار میکند...هرچه میخواهم هر روز بی توبودن را با یک گل یاس ثبت کنم..اما ...اما نمیدانم چرا گل های یخ بیشتر دوس دارند که در کنار پنجره جای بگیرند... ...
خودم